دیوانه
ما را خلق کردی و تبعید کردی به زمین. بعد خودت رفتی پشت پرده غیب. تبعیدگاهمان هم پر است از رنج و بدبختی و صد البته پر است از اسباب غافل کننده از غیب. یک جورایی انگار اصلا خودت هم نمی خواهی کسی تو را پیدا کند. فقط یک چیز می ماند که اگر آن را هم به انسان نمی دادی محال بود تو را پیدا کند. «عشق»
با عشق هم می تواند تو را پیدا کند ـ چون عشقی که به او دادی آنقدر پراشتهاء ست که هرچه غیر تو سیرش نمی کند. ـ هم می تواند در راه رسیدن به تو تقریبا مثل دیوانه ها باشد.آنقدر عجیب و غریب تلاش کند برای فرار از تبعیدگاه که بشود گفت دیوانه است. حالا بگو ببنینم خدا، حرفای من را قبول داری یا به نظرت دیوانه شده ام؟