کتاب را برمیدارم و می روم جایی دور. دور از همه ی انسان های بی خود و باخود. دور از همه ی شهر های شلوغ و مزخرف. یکبار دیگه از بای بسم الله شروع می کنم و تا پایان همه را می خوانم و فکر می کنم. چند روزی طول می کشد. در این چند روز فقط آب می نوشم. سعی می کنم با فکر نویسنده اش همراه شوم. سعی می کنم بفهمم چرا این همه یک مطلب را تکرار می کند. چرا اینقدر از خودش تعریف می کند. چرا اینقدر مفصل و طولانی 600 صفحه کتاب نوشته است. سطر به سطر کتاب را مرور می کنم. کلی سوال در ذهنم رشد می کند که اگر روزی نویسنده اش را ببینم از او خواهم پرسید. ساعت ها فکر می کنم تا حرف حساب نهایی نویسنده را برداشت کنم. عقلم به جایی نمی رسد. شاید می خواهد چیزی شبیه به این را بگوید که: ای انسان غافل ظالم. تو هیچ بودی. من تو را ایجاد کردم. من همه کاره ام. مرا دریاب.
یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه [سوره ی انشقاق]