پرویز از عرض خیابان عبور کرد. نه صدای ماشینی...، نه صدای انسانی... و نه حتی صدای جیرجیرکی.
خیابان، زیر سکوتی سنگین مدفون شده بود.
ولی پرویز ابدا ساکت نبود. صدای مشاجره ای بی رحمانه در درون او، هر ساعت بلندتر می شد. فریاد هایی که روحش را خراش می داد.
پرویز ایستاد...
همه خواب بودند. همه آرام بودند. همه ساکت بودند. شهر در خلسه ای بامدادی غوطه ور بود...
اما پرویز، هزاران سال نوری با کهکشان آرامش فاصله داشت.