غارنشین

وقتی مردی خیلی خسته باشد، می رود توی غار دل خودش تا در تنهایی استراحت کند.

آخرین مطالب

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کتاب را بست. خیلی خسته بود و کتاب دیگر راضی اش نمی کرد. سیگاری آتش زد و به قاب آویزان روی دیوار خیره شد.

چند ساعت بیشتر به صبح نمانده بود. این ساعات را دوست داشت. گویا این ساعاتی بود که از دیروز قرض می گرفت و به امروز می آورد.

آرام آرام روانش را عریان کرد و در حوض سکوت غسل داد و او را لباس ذکر پوشاند و فرستاد به بارگاه تعقل...

تمام سیگارش خاکستر شد و روی فرش ریخت بدون آنکه دمی از آن فرو برد.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴
علی کربلائی
دنیا یک زباله دان بسیار بزرگ است؛ به وسعت یک فلات وسیع. متاسفانه بخشی از زباله ها آدم ها هستند. این فلات جایی ندارد که بتوانی بنشینی. در فضای متعفنش چیزی از گلویت پایین نمی رود. نمی توانی درست فکر کنی. سایه ای ندارد. سکوت و سکون و آرامشی در کار نیست. حتی نمی توانی نفس بکشی. همینطور روی پا آویزان هستی.

فقط در وسط این فلات، دره ای هست سرسبز، که آبی دارد و هوایی و درختی. می توانی در سایه ی درختی نفسی تازه کنی و آبی بنوشی و منتظر مرگ باشی! شرط ورود به آن دره عشق است. می توان گفت برای یافتن آن دره نقشه ای نیاز است. که این نقشه در کام عشق نهفته است. وقتی عشق را بوسیدی و زبانش را مکیدی نقشه را به چنگ می آوری.

فقط یک مشکل اساسی خواهی داشت و آن اینکه عشق مثل هر چیز با ارزش دیگری بدل، زیاد دارد؛ با نقشه هایی جعلی که نشانی یک سراب را به تو می دهند. سلام مرا به عشق برسان...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۰
علی کربلائی