چند ساعت بیشتر به صبح نمانده بود. این ساعات را دوست داشت. گویا این ساعاتی بود که از دیروز قرض می گرفت و به امروز می آورد.
آرام آرام روانش را عریان کرد و در حوض سکوت غسل داد و او را لباس ذکر پوشاند و فرستاد به بارگاه تعقل...
تمام سیگارش خاکستر شد و روی فرش ریخت بدون آنکه دمی از آن فرو برد.