غارنشین

وقتی مردی خیلی خسته باشد، می رود توی غار دل خودش تا در تنهایی استراحت کند.

آخرین مطالب

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

وقتی غارنشین از خواب پرید، شب در سرازیری بود. چند دقیقه در بستر نشست. چه سکوتی...! نه صدای انسانی، نه صدای غیر انسانی، نه صدای وسوسه ای و نه حتی صدای خواهشی. بر نخاست. روی زانو خزید و رفت گوشه ی اتاق نشست. تکیه داد به دیوار و زانوهایش را از زمین بلند کرد. پیشانی اش را روی زانو هایش گذاشت و نالید: سبوح قدوس...

*

خودش را گوشه ی اتاق دید. نزدیک تر رفت. اشک از چشمانش سرازیر بود. تمام لباسش نمناک شده بود. تعجب نکرد. برگشت و رفت سمت در اتاق. احساس می کرد منتظرش هستند. عبا انداخت و از خانه خارج شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۳
علی کربلائی