وقتی
غارنشین از خواب پرید، شب در سرازیری بود. چند دقیقه در بستر نشست. چه سکوتی...!
نه صدای انسانی، نه صدای غیر انسانی، نه صدای وسوسه ای و نه حتی صدای خواهشی. بر نخاست. روی زانو خزید و رفت گوشه ی اتاق نشست. تکیه داد به دیوار و زانوهایش را از زمین بلند کرد. پیشانی اش را روی زانو هایش گذاشت و نالید: سبوح قدوس...
*
خودش را گوشه ی اتاق دید. نزدیک تر رفت. اشک از چشمانش سرازیر بود. تمام لباسش نمناک شده بود. تعجب نکرد. برگشت و رفت سمت در اتاق. احساس می کرد منتظرش هستند. عبا انداخت و از خانه خارج شد...