غارنشین

وقتی مردی خیلی خسته باشد، می رود توی غار دل خودش تا در تنهایی استراحت کند.

آخرین مطالب

این ابتدای سال که آمدم سراغ این وبلاگ خاک گرفته و دوباره عنوان را نگاه کردم دلم هوای تو را کرد. تو عجیب ترین انسانی هستی که سراغ دارم. بیست سال تمام می رفتی توی غار. کسی نمی داند در آن غار چه می کردی. به خدا چه می گفتی. چقدر گریه می کردی. به چه چیزهایی فکر می کردی. شنیده ام گاهی می شد که یک ماه تمام پایین نمی آمدی از کوه. در آن غار کوچک چه میدیدی. چه پیدا می کردی که همه عالم را رها کرده بودی و چسبیده بودی به آن غار. هیچ کسی در این دنیا شما پیامبران را درک نمی کند. شما راز و رمز هایی با خدا دارید. موسی و عیسی و ابراهیم هر کدامتان یک معما هستید. ما نفهمیدیم در این بیست سال در غار چه گذشت فقط فهمیدیم که همه چیز از آن غار شروع شد. این نوری را که بر زمین تابید تو از آن غار آوردی. از وقتی خودم را شناختم تو را شناختم و بر تو درود فرستادم. دلم را بگیر که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۰
علی کربلائی

نقل شده است علامه طباطبایی گاهی انار را که می‌شکافت اشک می‌ریخت یا عالم بزرگی سبزی خریده بود وقتی به خانه برگشت دید چند مورچه را به همراه سبزی ها با خودش به خانه آورده است. دلش راضی نشد. برگشت مغازه تا مورچه ها را برگرداند به لانه شان!

آیت الله انصاری شیرازی را خودم یادم هست. روزی درس اخلاق در محضرش بودیم. بسم الله الرحمان الرحیم را که گفت به گریه افتاد. همین بسم الله ساده!

این ها انسان های عجیبی هستند. یک حال خاصی دارند. هرچیزی را که کوچک ترین ارتباطی به معشوقشان داشته باشد دوست می‌دارند. گاهی چیزهای به ظاهر بی ربط آن ها را یاد رخ لیلی می اندازد. اساسا همه چیز را با معشوق نگاه می‌کنند. یعنی دلشان اینقدر نازک است که معشوق را می توان از پشت دلشان دید. دلشان بین آن ها و معشوق حجاب نمی‌شود. این می‌شود که اشکشان دم مشکشان است. دست خودشان نیست. اشک که می‌ریزند گویا درد دوری را بهتر تحمل می‌کنند.

 حالا این آدم های دل نازکِ عجیب و غریب را اگر دیدی توصیه می‌کنم یک افطار و سحر پیششان باشی...

سفره ی افطار که پهن می‌شود، بسم الله که می‌گویند، اول گریه می‌کنند. مرامشان این است که روزه را با گریه برای امام حسین علیه السلام افطار کنند. اساسا رمضان بدجوری آسمان چشم های ایشان بارانی ست. سحر ها ابوحمزه در نظرشان ناله ای ست کشدار برای همه‌ی دلتنگی ها و دوری های از معشوق. برای همین است که ابوحمزه اقیانوس اشک می شود برای زورق دیدگانشان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۸
علی کربلائی
وقتی ما آدم های به شدت معمولی مشغول عادات خودمان هستیم. مشغول زندگی روزمره. کسانی هستند در کنار ما که جوان هستند. عمر نوح ندارند اما عقل نوح دارند. عقلی بلند؛ به وسعت همه ی ما. آن ها نیز مثل ما  در حال زندگی هستند اما بسیار زنده تر از ما هستند.

وقتی ما مشغول خوردن هستیم. مشغول خوابیدن. مشغول زن و فرزند. در یک کلام مشغول خود هستیم. انسان هایی هستند در کنار ما که مشغول هستند به یاد خدا. خدا جلوی چشم هایشان است. به هرچه نگاه می کنند چیزی را می بینند که ما هرگز نمی بینیم: وجه الله.

وقتی ما به فکر آب و نان هستیم آن ها در فکر معامله اند. معامله ای پر سود. کالای ناپایدار را می فروشند و در عوض کالای پایدار می خرند. مثل یخ فروشی که یخ های در حال آب شدنش را می فروشد. این ها عجیب عاقلند. عجیب سودپرستند! حیات دنیا را می دهند. رضوان خدا را می خرند؛ که اکبر است از هر آنچه هست.

نه اینکه فکر کنی شهادت مقصد یا آرزوی آن هاست. شهادت نشانه ای ست برای ما. ما چه می فهمیم شهادت یعنی چه؟ شهادت را شهید می فهمد و خدای شهید. وقتی عجیب و غریب باشی. وقتی عاقل باشی. وقتی معشوق خدا باشی. خدا دستت را می گیرد و انتخاب می شوی. وقتی انتخاب شدی خدا بلندت می کند. بالا می روی. با سرعت نور. آنقدر سریع می روی که راه صد ساله را یک شبه می روی. شهادت نشانه ی این انتخاب است. نشانه ی این سرعت است.

وقتی ما آدم های به شدت معمولی در حال زندگی هستیم جوان هایی با سرعت نور بزرگ می شوند. بالا می روند و اوج می گیرند در وجود بی نهایت خدا.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۴۷
علی کربلائی

نمی دانم این چه حالی ست. ولی هرچه هست گویا حال خوبی ست...

 دارد جدی حرف می زند. نصیحت می کند. گاهی تشر می زند. آیه می خواند. شعر می خواند. یکدفعه دلش می گیرد. بغض می کند. صدایش می لرزد. سکوت می کند. چند لحظه نگاهش را از ما می گیرد... دوباره ادامه می دهد: دنیا پل است. راه است. مقصد نیست. ماوا نیست...

همینطور که دارد تیشه میزند به ریشه ی دنیا مسیر سخنش به کربلا می افتد. دوباره صدایش می لرزد. سکوت می کند. سرش را پایین نمی اندازد اما این بار تمام گونه اش خیس خیس می شود.

حال عجیب و غریبی دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۴:۱۷
علی کربلائی

حالا که اینقدر فاصله بین من و تو افتاده است. حالا که دیگر صدای زیبای تو را نمی شنوم. حالا که دیگر تو را، که نور هستی، نمی بینم و در تاریکی خودم و دیگران غرق شده ام.

فکر می کنم و فکر می کنم و فکر می کنم...

فریاد می زنم و فریاد می زنم و فریاد می زنم...

سجده می کنم و سجده می کنم و سجده می کنم...

و امیدوار خواهم ماند.

امیدوارم نگذاری به جایی برسم که فراموش کنم از کجا آمده ام و به کجا می روم.

امیدوارم هرگز حسرت دوریِ از خودت را از قلبم نگیری.

امیدوارم اجازه ندهی این عدمستان مرا ببلعد و وجود نیافته در مرز عدم به زمین بچسبم.

تو را به خاطر زیباییت، مهربانیت و عشقت به خودم، ستایش می کنم.

ای مهربانترین

ای زیباتری

ای نازترین

نمی گویم راه را گم کرده ام اما خودم را قطعا گم کرده ام.

نوازشم کن. غبار از آیینه ی قلبم پاک کن تا خورشید وجودت را نگاه کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۰:۲۵
علی کربلائی
وقتی غارنشین از خواب پرید، شب در سرازیری بود. چند دقیقه در بستر نشست. چه سکوتی...! نه صدای انسانی، نه صدای غیر انسانی، نه صدای وسوسه ای و نه حتی صدای خواهشی. بر نخاست. روی زانو خزید و رفت گوشه ی اتاق نشست. تکیه داد به دیوار و زانوهایش را از زمین بلند کرد. پیشانی اش را روی زانو هایش گذاشت و نالید: سبوح قدوس...

*

خودش را گوشه ی اتاق دید. نزدیک تر رفت. اشک از چشمانش سرازیر بود. تمام لباسش نمناک شده بود. تعجب نکرد. برگشت و رفت سمت در اتاق. احساس می کرد منتظرش هستند. عبا انداخت و از خانه خارج شد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۰۸:۲۳
علی کربلائی
کتاب را بست. خیلی خسته بود و کتاب دیگر راضی اش نمی کرد. سیگاری آتش زد و به قاب آویزان روی دیوار خیره شد.

چند ساعت بیشتر به صبح نمانده بود. این ساعات را دوست داشت. گویا این ساعاتی بود که از دیروز قرض می گرفت و به امروز می آورد.

آرام آرام روانش را عریان کرد و در حوض سکوت غسل داد و او را لباس ذکر پوشاند و فرستاد به بارگاه تعقل...

تمام سیگارش خاکستر شد و روی فرش ریخت بدون آنکه دمی از آن فرو برد.

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۴
علی کربلائی
دنیا یک زباله دان بسیار بزرگ است؛ به وسعت یک فلات وسیع. متاسفانه بخشی از زباله ها آدم ها هستند. این فلات جایی ندارد که بتوانی بنشینی. در فضای متعفنش چیزی از گلویت پایین نمی رود. نمی توانی درست فکر کنی. سایه ای ندارد. سکوت و سکون و آرامشی در کار نیست. حتی نمی توانی نفس بکشی. همینطور روی پا آویزان هستی.

فقط در وسط این فلات، دره ای هست سرسبز، که آبی دارد و هوایی و درختی. می توانی در سایه ی درختی نفسی تازه کنی و آبی بنوشی و منتظر مرگ باشی! شرط ورود به آن دره عشق است. می توان گفت برای یافتن آن دره نقشه ای نیاز است. که این نقشه در کام عشق نهفته است. وقتی عشق را بوسیدی و زبانش را مکیدی نقشه را به چنگ می آوری.

فقط یک مشکل اساسی خواهی داشت و آن اینکه عشق مثل هر چیز با ارزش دیگری بدل، زیاد دارد؛ با نقشه هایی جعلی که نشانی یک سراب را به تو می دهند. سلام مرا به عشق برسان...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۰
علی کربلائی

کسانی که به سراغ تو نیامدند، رفتند جای دیگری دست دراز کردند؛ به آنچه می خواستند نرسیدند.

کسانی که با تو معامله نکردند، سرمایه شان را بردند در بازار اغیار؛ خسارت دیدند و ورشکسته شدند.

کسانی که به تو پشت کردند، تو را ندیدند، تو را طلب نکردند؛ ذلیل و بدبخت شدند.

کسانی که به بارگاه فضل و کرم تو راه نیافتند؛ درمانده شدند.


ای آن کسی که در خانه ات همیشه بر روی مشتاقانت باز است.

ای آن کسی که مهربانی و نیکی ات را به هرکسی بخواهد ارزانی می داری.

ای آن کسی که نافرمان و گنه کار را هم روزی می دهی...


عادت همیشگی تو این است که به بدکاران و فرومایگان احسان می کنی و با گردنکشان و طغیانگران مدارا...


نگذار من از تو غافل باشم...

 

برداشتی از دعای هر روز ماه رجب

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۶:۰۳
علی کربلائی

« بیشتر انسان ها در زندگی از سه چیز گریزان هستند. غافل از اینکه در این سه چیز گنج هایی نهفته است و راز هایی، پنهان.

تاریکی، تنهایی و سکوت »

این را کسی به من گفت که خودش این گنج ها را یافته بود و به این رازها پی برده بود.َ

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۲
علی کربلائی

نسیم بهاری، شمیمِ شقایق های دشت را از دامنه ی کوه بالا می آورد و می ریخت در کاسه ی سر غارنشین و او در دهانه ی غار تکیه داده بود و آهوی چشم را در دشت سبز زیر پایش می دواند تا برسد به افق؛ آنجایی که دست های سبک آسمان دور گردن دشت حلقه زده بود.

اندیشید: این جا بهشت نیست اما مرا به یاد بهشت می اندازد. اگر بهشت جایی برای بهترین نعمت های خداست پس قطعا آنجا، در وسط دشت ها، بیشه ها، برکه ها و قصر هایش گوشه ای هست که تکیه می دهی و با خیال راحت، تنهای تنهای تنها هستی. چون به یقین، گاهی تنهایی یکی از بهترین نعمت های خداست.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۲۰
علی کربلائی

غارنشین بودن هنر نیست.

هنر این است که غارت، واقعا غار باشد. سنگی، کوتاه، خالی، تنگ و تاریک.

هنر این است که در آن تنها باشی. روحت تنها باشد تا بتواند آزاد باشد و خودش باشد؛ تا بتواند به آن موجودی که همیشگی و ثابت است آویزان شود.

هنر این است که غارنشین غار دل باشی.

وگرنه همه ی ما غارنشین هستیم. در غار دنیا محبوس شده ایم. اما اینجا تنها نیستیم. غار دنیا نه خالی ست و نه تاریک. آنقدر شلوغ و رنگارنگ است که ممکن است خودمان را هم گم کنیم. ممکن است به سایه ها دل ببندیم؛ فانی را با باقی اشتباه بگیریم. ممکن است اصل را رها کنیم و به بدل ها بچسبیم.

 

کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام  (سوره ی الرحمان. آیات 26 و 27)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۰ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۴
علی کربلائی

وقتی یک دوست در کنارت از چیزی رنج می برد تو هم رنج می بری؛ آنقدر که نمی توان گفت تو بیش تر رنج می بری یا او.

وقتی یک دوست بیمار باشد تو هم بیمار می شوی؛ اما بیماری تو با او فرق می کند. بیماری او گرما تولید می کند. او تب دارد. گرم مبارزه با بیماری ست. بیماری به او ضربه می زند. ضعیفش می کند. او گرم درد و رنج است. اما رنج و درد تو سرد است؛ استخوان سوز. مثل اینکه داری کم کم یخ می زنی و هیچ کاری از دستت بر نمی آید. فقط نگاه می کنی و دعا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۱۰
علی کربلائی

هرچه گشتم بهتر از تو نیافتم. هر راهی را رفتم سرم به سنگ خورد. هرچه را چشیدم در نهایت کامم تلخ شد. به هر که دل بستم از من عبور کرد.

افسوس... صد افسوس...

 من چقدر دور از وادی هستم.

تو گشتن نمی خواهی. تو عیان هستی. تو همه هستی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۱
علی کربلائی

...

غارنشین ایستاد و با تعجب از پیرمرد پرسید: تو که هستی؟ در جاده تنهایی من چه می کنی؟

پیرمرد همانطور که نشسته بود سرش را بالا آورد و گفت: من تو هستم.

غارنشین به چهره پیرمرد خیره شد. چشمانش گود افتاده بود و لبهایش به کبودی می زد.

-اوه... مرد! تو چقدر پیر شدی! چه اتفاقاتی برایت افتاد. الآن چه می کنی؟

-الآن پیرتر از آنم که کاری کنم. الآن فقط به تو فکر می کنم. به کارهایی که می کنی. به کار هایی که نمی کنی. به تصمیماتی که می گیری. به اشتباهاتی که مرتکب می شوی.

غارنشین جلوی پیرمرد به زمین نشست و به عمق چشم های پیرمرد زل زد. چشم های پیرمرد اقیانوس حسرت بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۱ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۳۷
علی کربلائی

پرویز از عرض خیابان عبور کرد. نه صدای ماشینی...، نه صدای انسانی... و نه حتی صدای جیرجیرکی.

خیابان، زیر سکوتی سنگین مدفون شده بود.

ولی پرویز ابدا ساکت نبود. صدای مشاجره ای بی رحمانه در درون او، هر ساعت بلندتر می شد. فریاد هایی که روحش را خراش می داد.

پرویز ایستاد...

همه خواب بودند. همه آرام بودند. همه ساکت بودند. شهر در خلسه ای بامدادی غوطه ور بود...

اما پرویز، هزاران سال نوری با کهکشان آرامش فاصله داشت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۸
علی کربلائی

غارنشین در جاده ی تنهایی خودش قدم می زد. گاهی آن قدر خسته بود که خوابش نمی برد. برای همین بلند می شد و قدم در جاده تنهایی می گذاشت. جاده تنهایی جایی بود که  او روحش را می فرستاد آنجا و آرام قدم می زد و به این طرف و آن طرف جاده نگاه می کرد تا وقتی که خسته شود و خوابش بگیرد.

گذشته، حال و آینده را به هم پیوند می زد تا بتواند بفهمد کیست. تا بفهمد او یک موجود واحد است. آنقدر در کثرات عالم غرق بود و تکه تکه وجودش به دنبال همه چیز می دوید که وحدت وجودش را فراموش می کرد. من واقعا یک نفر هستم. من یکی هستم. آن شب همانطور که قدم می زد پیرمردی را دید که در کنار جاده نشسته بود... [ادامه دارد]

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۶ دی ۹۳ ، ۲۱:۱۹
علی کربلائی

شاگرد: استاد! وقتی هم سن و سال من بودید حال و روزتان مثل الان من بود یا بهتر بودید؟!

استاد: وقتی به سن تو بودم اصلا حال و روز خودم را نمی فهمیدم. سرگشته بودم. مست بودم. حیران بودم. هرچه چشمانم می باریدند آتش دلم خاموش نمی شد.

شاگرد: یعنی خیلی بهتر بودید. هان؟

استاد: گفتم که، حال و روز خودم را نمی فهمیدم. اما یک چیز را میدانم؛ وقتی به سن تو بودم استادی نداشتم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۳ ، ۱۲:۰۱
علی کربلائی

ای خدای من! به خاطر نعمت حسین علیه السلام تو را شکر می کنم. اگر حسین علیه السلام را نداشتم تا برایش گریه کنم و نورانیت و لطافت کسب کنم گمان نمی کنم هرگز می توانستم طعم محبت تو را بچشم و برایت گریه کنم.

ای خدای من! به خاطر نعمت حسین علیه السلام تو را شکر می کنم. اگر حسین علیه السلام را نداشتم گمان نمی کنم هرگز می توانستم معنای عشق حقیقی و مستی عاشقان تو را درک کنم.

ای خدای من! به خاطر نعمت حسین علیه السلام تو را شکر می کنم. اگر حسین علیه السلام را نداشتم گمان نمی کنم هرگز می توانستم آرزوی شهادت کنم.

ای خدای من! از تو تشکر می کنم به خاطر آفرینش حسین علیه السلام. فقط یک چیز هنوز مانده است در دلم که به تو بگویم: این همه غم که حسین علیه السلام در این جهان آفرید، وقتی به جان یک انسان بیفتد چطور می تواند زندگی کند.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۲:۲۱
علی کربلائی

کتاب را برمیدارم و می روم جایی دور. دور از همه ی انسان های بی خود و باخود. دور از همه ی شهر های شلوغ و مزخرف. یکبار دیگه از بای بسم الله شروع می کنم و تا پایان همه را می خوانم و فکر می کنم. چند روزی طول می کشد. در این چند روز فقط آب می نوشم. سعی می کنم با فکر نویسنده اش همراه شوم. سعی می کنم بفهمم چرا این همه یک مطلب را تکرار می کند. چرا اینقدر از خودش تعریف می کند. چرا اینقدر مفصل و طولانی 600 صفحه کتاب نوشته است. سطر به سطر کتاب را مرور می کنم. کلی سوال در ذهنم رشد می کند که اگر روزی نویسنده اش را ببینم از او خواهم پرسید. ساعت ها فکر می کنم تا حرف حساب نهایی نویسنده را برداشت کنم. عقلم به جایی نمی رسد. شاید می خواهد چیزی شبیه به این را بگوید که: ای انسان غافل ظالم. تو هیچ بودی. من تو را ایجاد کردم. من همه کاره ام. مرا دریاب. 

 

یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه [سوره ی انشقاق]

 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳۰ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۰
علی کربلائی