عالمی به درویشی گفت: عمری را به بطالت سپری کردی. چند صباحی به مدرسه بیا. علمی بیاموز. پشیمان نمی شوی.
درویش گفت: همه ی این عمر که سپری شد در این اندیشه بودم که چطور می توانم به مدرسه بیایم و علمی بیاموزم اما درویشی را عاطل و باطل خطاب نکنم.
عالمی به درویشی گفت: عمری را به بطالت سپری کردی. چند صباحی به مدرسه بیا. علمی بیاموز. پشیمان نمی شوی.
درویش گفت: همه ی این عمر که سپری شد در این اندیشه بودم که چطور می توانم به مدرسه بیایم و علمی بیاموزم اما درویشی را عاطل و باطل خطاب نکنم.
وقتی سخن خدا را از لب های پیامبر می شنوند می بینی که اشک از چشمه ی چشم هایشان بیرون می جوشد. این حالشان به خاطر حقیقتی ست که دریافته اند.
می گویند: مولای ما. ما ایمان آوردیم...
برداشتی از آیه ی 83 مائده
یک روز وقت رفتن فرا می رسد و آن روز، من فقط در این فکر هستم که چشمان تو را سیر نگاه کنم...
[قال علی علیه السلام: ... من یمت یرنی... شرح نهج البلاغه ی ابن ابی الحدید ج1 ص299]
یک روز تمام فاصله ها را طی میکنم
تمام حجاب ها را پاره میکنم
یقین دارم
با کمک تو
گاهی پیش می آید که غارنشینی راه خروج غار را گم می کند. ساعت ها و روز ها می گذرد؛ از تنهایی آزرده می شود. از فکر کردن ملول می شود. کم کم تاریکی غار رنجش می دهد. دوست دارد برگردد؛ اما هرچه می گردد راه خروج را پیدا نمی کند. هرچه می گذرد انگار غار بزرگتر می شود. کش می آید و او هرچه این طرف و آن طرف می رود بیشتر گم می شود. کم کم که می گذرد یک جور حال خاصی پیدا می کند. حال خوبی ست اسمش همان «حیرانی» ست.
یا دلیل المتحرین
ما را خلق کردی و تبعید کردی به زمین. بعد خودت رفتی پشت پرده غیب. تبعیدگاهمان هم پر است از رنج و بدبختی و صد البته پر است از اسباب غافل کننده از غیب. یک جورایی انگار اصلا خودت هم نمی خواهی کسی تو را پیدا کند. فقط یک چیز می ماند که اگر آن را هم به انسان نمی دادی محال بود تو را پیدا کند. «عشق»
با عشق هم می تواند تو را پیدا کند ـ چون عشقی که به او دادی آنقدر پراشتهاء ست که هرچه غیر تو سیرش نمی کند. ـ هم می تواند در راه رسیدن به تو تقریبا مثل دیوانه ها باشد.آنقدر عجیب و غریب تلاش کند برای فرار از تبعیدگاه که بشود گفت دیوانه است. حالا بگو ببنینم خدا، حرفای من را قبول داری یا به نظرت دیوانه شده ام؟
یک امشب را می خواهم فقط به تو فکر کنم. فقط یک امشب، به تعداد همه ی غارنشین ها، تو را صدا کنم و به جای همه ی خفته ها، بیداری بکشم . به جای همه ی مست ها، هوشیار باشم. به تعداد همه ی دیوانه ها داد بزنم. به جای همه ی دربند ها پرواز کنم. به تعداد همه ی مریض ها حمد بخوانم. به جای همه ی فراری ها در بزنم خانه ات را. به تعداد همه ی ناامید ها لبخند بزنم. به جای همه ی غریبه ها نشانی خانه ات را بگیرم. به تعداد همه ی بیابان گرد ها و خیابان گرد ها به آسمان نگاه کنم. به جای همه ی گمشده ها، پیدایت کنم. به تعداد همه ی بی کس ها، آه بکشم. اصلا می خواهم به جای همه و به تعداد همه باشم.
راستی حواسم نبود. می خواستم یک امشب را فقط به تو فکر کنم...
مسافری را گفتند: چرا اینقدر خسته ای؟
گفت: طریق بود ولی هرچه گشتم رفیق نبود؛ لاجرم رفیق طریق شدم.