هرچه بیشتر در دنیا زندگی میکنم بیشتر می فهمم که دنیا اصلا جای قضاوت نیست. اگر جای قضاوت بود خدا خودش از همه قاضی تر بود...
هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میفهمم که دنیا جای پنهانکاری ست و خدا خودش از همه پنهانکار تر است.
هرچه بیشتر در دنیا زندگی میکنم بیشتر می فهمم که دنیا اصلا جای قضاوت نیست. اگر جای قضاوت بود خدا خودش از همه قاضی تر بود...
هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میفهمم که دنیا جای پنهانکاری ست و خدا خودش از همه پنهانکار تر است.
دیدن دوباره یک دوست قدیمی و صحبت کردن با او، به اندازه ی نوشیدن یک لیوان آب پرتقال ملس و خیلی خنک، لذتبخش است. اما اگر توانستی با او به حماقت های گذشته ات بخندی می توانم بگویم: تو رائحه ای از بهشت را استشمام کرده ای.
خدا شبی به غارنشینی گفت: چرا اینقدر گریه می کنی؟ چه مشکلی داری؟ برایت حلش می کنم. غارنشین گفت: مشکلم تو هستی. نمی دانم چرا وقتی به تو فکر می کنم گریه ام می گیرد. خدا گفت: خب به من فکر نکن. غارنشین گفت: نمی توانم. خدا گفت: من هم نمی توانم... مشکلت را حل کنم.
غارنشینی شب تا صبح خدا را خواند اما خدا مثل هرشب ساکت بود...
صبح وقتی از خستگی پلک هایش روی هم می افتاد صدای خدا را شنید که به او می گفت: بخواب عزیزم... بخواب غارنشین من..!
زمانی هست در تاریخ بشریت که همه ی جنبندگان عالم غارنشین بوده اند... در یک غار!
و آن زمانی بود که نوح نبی دلش گرفته بود و می خواست برود گوشه ای، غاری پیدا کند؛ اما خدا به او دستور داد غاری بسازد... تا دنیا تقیسم شود به غارنشین ها و هلاک شده ها.
خدا روزی به پیامبری گفت: پیامبر من! اگر کسی ایمان نیاورد، خیالی نیست. خودت را عشق است که اینقدر پرتلاش و مهربان هستی. تا تو هستی غمی ندارم. تو برایم به اندازه ی همه آنچه هست و نیست ارزش داری.
پیامبر گفت: مهربانی را خودت به من دادی. نمی توانم ببینم کسی در آغوش تو نباشد...