حال
نمی دانم این چه حالی ست. ولی هرچه هست گویا حال خوبی ست...
دارد جدی حرف می زند. نصیحت می کند. گاهی تشر می زند. آیه می خواند. شعر می خواند. یکدفعه دلش می گیرد. بغض می کند. صدایش می لرزد. سکوت می کند. چند لحظه نگاهش را از ما می گیرد... دوباره ادامه می دهد: دنیا پل است. راه است. مقصد نیست. ماوا نیست...
همینطور که دارد تیشه میزند به ریشه ی دنیا مسیر سخنش به کربلا می افتد. دوباره صدایش می لرزد. سکوت می کند. سرش را پایین نمی اندازد اما این بار تمام گونه اش خیس خیس می شود.
حال عجیب و غریبی دارد...