گمشده
گاهی پیش می آید که غارنشینی راه خروج غار را گم می کند. ساعت ها و روز ها می گذرد؛ از تنهایی آزرده می شود. از فکر کردن ملول می شود. کم کم تاریکی غار رنجش می دهد. دوست دارد برگردد؛ اما هرچه می گردد راه خروج را پیدا نمی کند. هرچه می گذرد انگار غار بزرگتر می شود. کش می آید و او هرچه این طرف و آن طرف می رود بیشتر گم می شود. کم کم که می گذرد یک جور حال خاصی پیدا می کند. حال خوبی ست اسمش همان «حیرانی» ست.
یا دلیل المتحرین
غار چی هست که آدم ازش بخواد بیاد بیرون؟
یعنی از خلوت دلش می خواد بیاد بیرون؟
اونوقت حیران بشه
اونوقت خدا کمکش کنند که بیاد بیرون؟