جاده تنهایی یک
غارنشین در جاده ی تنهایی خودش قدم می زد. گاهی آن قدر خسته بود که خوابش نمی برد. برای همین بلند می شد و قدم در جاده تنهایی می گذاشت. جاده تنهایی جایی بود که او روحش را می فرستاد آنجا و آرام قدم می زد و به این طرف و آن طرف جاده نگاه می کرد تا وقتی که خسته شود و خوابش بگیرد.
گذشته، حال و آینده را به هم پیوند می زد تا بتواند بفهمد کیست. تا بفهمد او یک موجود واحد است. آنقدر در کثرات عالم غرق بود و تکه تکه وجودش به دنبال همه چیز می دوید که وحدت وجودش را فراموش می کرد. من واقعا یک نفر هستم. من یکی هستم. آن شب همانطور که قدم می زد پیرمردی را دید که در کنار جاده نشسته بود... [ادامه دارد]