جاده تنهایی دو
...
غارنشین ایستاد و با تعجب از پیرمرد پرسید: تو که هستی؟ در جاده تنهایی من چه می کنی؟
پیرمرد همانطور که نشسته بود سرش را بالا آورد و گفت: من تو هستم.
غارنشین به چهره پیرمرد خیره شد. چشمانش گود افتاده بود و لبهایش به کبودی می زد.
-اوه... مرد! تو چقدر پیر شدی! چه اتفاقاتی برایت افتاد. الآن چه می کنی؟
-الآن پیرتر از آنم که کاری کنم. الآن فقط به تو فکر می کنم. به کارهایی که می کنی. به کار هایی که نمی کنی. به تصمیماتی که می گیری. به اشتباهاتی که مرتکب می شوی.
غارنشین جلوی پیرمرد به زمین نشست و به عمق چشم های پیرمرد زل زد. چشم های پیرمرد اقیانوس حسرت بود.