غارنشین

وقتی مردی خیلی خسته باشد، می رود توی غار دل خودش تا در تنهایی استراحت کند.

آخرین مطالب

یک امشب را می خواهم فقط به تو فکر کنم. فقط یک امشب، به تعداد همه ی غارنشین ها، تو را صدا کنم و به جای همه ی خفته ها، بیداری بکشم . به جای همه ی مست ها، هوشیار باشم. به تعداد همه ی دیوانه ها داد بزنم. به جای همه ی دربند ها پرواز کنم. به تعداد همه ی مریض ها حمد بخوانم. به جای همه ی فراری ها در بزنم خانه ات را. به تعداد همه ی ناامید ها لبخند بزنم. به جای همه ی غریبه ها نشانی خانه ات را بگیرم. به تعداد همه ی بیابان گرد ها و خیابان گرد ها به آسمان نگاه کنم. به جای همه ی گمشده ها، پیدایت کنم. به تعداد همه ی بی کس ها، آه بکشم. اصلا می خواهم به جای همه و به تعداد همه باشم.

 

راستی حواسم نبود. می خواستم یک امشب را فقط به تو فکر کنم...

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۳
علی کربلائی

مسافری را گفتند: چرا اینقدر خسته ای؟

گفت: طریق بود ولی هرچه گشتم رفیق نبود؛ لاجرم رفیق طریق شدم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۳ ، ۱۳:۴۵
علی کربلائی

هرچه بیشتر در دنیا زندگی میکنم بیشتر می فهمم که دنیا اصلا جای قضاوت نیست. اگر جای قضاوت بود خدا خودش از همه قاضی تر بود...

هرچه بیشتر می گذرد بیشتر میفهمم که دنیا جای پنهانکاری ست و خدا خودش از همه پنهانکار تر است.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۵۴
علی کربلائی

دیدن دوباره یک دوست قدیمی و صحبت کردن با او، به اندازه ی نوشیدن یک لیوان آب پرتقال ملس و خیلی خنک، لذتبخش است. اما اگر توانستی با او به حماقت های گذشته ات بخندی می توانم بگویم: تو رائحه ای از بهشت را استشمام کرده ای.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۰۷
علی کربلائی

خدا شبی به غارنشینی گفت: چرا اینقدر گریه می کنی؟ چه مشکلی داری؟ برایت حلش می کنم. غارنشین گفت: مشکلم تو هستی. نمی دانم چرا وقتی به تو فکر می کنم گریه ام می گیرد. خدا گفت: خب به من فکر نکن. غارنشین گفت: نمی توانم. خدا گفت: من هم نمی توانم... مشکلت را حل کنم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۳
علی کربلائی

غارنشینی شب تا صبح خدا را خواند اما خدا مثل هرشب ساکت بود...

صبح وقتی از خستگی پلک هایش روی هم می افتاد صدای خدا را شنید که به او  می گفت: بخواب عزیزم... بخواب غارنشین من..!


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۰
علی کربلائی

زمانی هست در تاریخ بشریت که همه ی جنبندگان عالم غارنشین بوده اند... در یک غار! 

و آن زمانی بود که نوح نبی دلش گرفته بود و می خواست برود گوشه ای، غاری پیدا کند؛ اما خدا به او دستور داد غاری بسازد... تا  دنیا تقیسم شود به غارنشین ها و هلاک شده ها.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۸
علی کربلائی


خدا روزی به پیامبری گفت: پیامبر من! اگر کسی ایمان نیاورد، خیالی نیست. خودت را عشق است که اینقدر پرتلاش و مهربان هستی. تا تو هستی غمی ندارم. تو برایم به اندازه ی همه آنچه هست و نیست ارزش داری.

پیامبر گفت: مهربانی را خودت به من دادی. نمی توانم ببینم کسی در آغوش تو نباشد... 

 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۳
علی کربلائی

صدای پای کسی می آید انگار. بلند می شوم. گردنم بدجوری درد می کند. می آیم بیرون غار. کسی نیست. بیرون هوا خیلی سرد است. بر می گردم. ذغال را بر می دارم و روی دیوار غار می نویسم: الآن سال 1393 هجری خورشیدی ست. من یک انسان هستم.25 سال دارم. من مسلمان هستم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۲۷
علی کربلائی